زهرا گلی ناناز مامان و بابا

خاطرات

شروع اولین مطلب برای زهرای گلم

این اولین خاطره است که مینویسم این وبلاگ را عمه صفورا براش درست کرده ولی من پسوردشو نداشتم مطلب براش بذارم زهرا الان نزدیک سیزده ماهشه هر وقت میام از خونه بیرون دو تا دستشو بالا میاره وبا چشاش میگه منم ببر شبا تا یک بیداره غذا هم نمیخوره مامانش با اهنگ حسنی بهش زورکی یه لقمه غذا میده
8 خرداد 1390

یک سالگی ات مبارک عمه گل گلی

عزیزم دلم برات خیلی تنگ شده عمه خوشگل...با اون دستا و پاهای ظریف و کوچولوت عزیزم.... ناز نازی عمه! شیطونک زیرزیرکی! بلا! شیرین! خرگوش باهوش! امیدوارم بابایی تنبلی نکنه و خاطراتت رو اینجا برات بنویسه تا بعدا که بزرگ شدی خودت ادامه بدی عزیزم... بابایی به مامانی هم نشون بده تا اون هم بنویسه واسه زهرا گلی... هرچی باشه مامانا بیشتر با نی نیا سرو کله می زنن و البته حوصله خاطره نوشتنشون هم بیشتره...
21 ارديبهشت 1390
1